انیتا جونمانیتا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان جون و بابا جون

ازمایش +

سلامی به گرمای خورشید         این مطالب رو برای دختر عزیزم مینویسم تا زمان مادر شدنش احساس مرا درک کند. چند روزی میشد که خیلی زود  گرسنه میشدم و اشتهام خیلی زیاد شده بود. سرگیجه هم داشتم.... احساسم بهم میگفت مامان شدم ولی بازم مطمئن نبودم عزیزم. روز 3 خرداد تلفن خونه زنگ خورد و خبر فوت پدر بزرگ مامان رو دادن. منم همون موقع بی بی زده بودم و 2 تا خط که یکیش کمرنگ بود افتاده بود. نمیدونستم باید گریه کنم یا خوشحال باشم. ولی ته دلم خوشحال بودم بخاطر عزیز دلم. به بابا جون زنگ زدم و گفتم.اونم دل تو دلش نبود. روز 6 خرداد دوباره بی بی زدم 2 تا خط پرنگ افتاد و بالافاصله رفتم ازمایش. ساعت 3 ...
20 آبان 1391