ازمایش +
سلامی به گرمای خورشید
این مطالب رو برای دختر عزیزم مینویسم تا زمان مادر شدنش احساس مرا درک کند.
چند روزی میشد که خیلی زود گرسنه میشدم و اشتهام خیلی زیاد شده بود. سرگیجه هم داشتم....
احساسم بهم میگفت مامان شدم ولی بازم مطمئن نبودم عزیزم. روز 3 خرداد تلفن خونه زنگ خورد و خبر فوت پدر بزرگ مامان رو دادن. منم همون موقع بی بی زده بودم و 2 تا خط که یکیش کمرنگ بود افتاده بود.
نمیدونستم باید گریه کنم یا خوشحال باشم. ولی ته دلم خوشحال بودم بخاطر عزیز دلم.
به بابا جون زنگ زدم و گفتم.اونم دل تو دلش نبود. روز 6 خرداد دوباره بی بی زدم 2 تا خط پرنگ افتاد و بالافاصله رفتم ازمایش. ساعت 3 گفتن جوابش اماده میشه.
راس ساعت 3 رنگ زدم و گفتن جواب +++++ . من و بابائی از خوشحالی گریمون گرفته بود.
خدا رو شکر کردیم و از اینکه شما اومده بودی توی دل مامان جون خیلی خیلی خوشحال شدیم.